مبهوت سیاهی
و من سخت دلتنگم
شبی که صبح نمی شود
و چشمانی که با خواب سر جنگ دارند
انگار خدا از این حوالی بار سفر بسته
با اینکه من مهبوت سیاهی شده ام
من سخت دلتنگم
کلامم را گوشی پذیرا نیست
حرفم را رفیقی خریدار نیست
انگار من هستم و من
مرا غمخواری نیست.
شایدم من نون بچه آهوی جا مانده از گروه
خود را به سختی کشانیده ام
یا شایدم چشم صیاد حیله میکند
من از خود هم جامانده ام
چه ارزان شده است قیمت دل
می فروشند به ریالی
انگار نه انگار که روزی
مخزن اسرار بوده.
و من سخت دلتنگم
دیدگاه