سوت روزگار

سوت روزگار

سوت روزگار

پلکی که بسته نمی شود

ذهنی که به طوفان گرفتار شده 

و قلبی که از تیک تیک ساعت عقب افتاده

به کجا می بری مرا

پایی که به کوه بسته شده

دستانی که چون شاخه های درخت پیر

در هم گره خورده

و دلی که ندارد طاقت شنیدن صدای

بلبلان حتى

به کجا می بری مرا

در همین ایستگاه پیاده خواهم شد

مرا بس است رفتن و رفتن

نرسیدم هرگز

سوت بلند روزگار

و شیشه ی بخار گرفته ی قطار

کور و کرم کردند

کجا می بری مرا

فریب بزرگ مردان کوته گو را خوردم

کاش با همان مرد نانوا پیاده میش

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پیمایش به بالا