همیشه زندگی آنگونه که می خواهیم پیش نمی رود. آدمها می آیند و میروند و هرکدام دردی، درسی یا زخمی از خود بجای میگذارند…
برخی زود پیر میشوند و برخی بر اٍثر یک حادثه قافیه را باخته و دیگر نای برخواستنی در آنها نیست….
دقیقا همان موقع که داشتیم برای سفر به آفریقا آماده میشدیم پروردگارم هر آنچه لازم بود را به من داده بود شایدم بیشتر از آنچه میباید…
بنده است دیگر زیاده خواه است.
غر میزند…
ناله میکند…
طمع میکند…
حرص میزند…
و می دود و می دود
و می دود
این چرخش ها و نرسیدن ها، انسان را به جایی میرساند که اصلا قرار نبوده،
بنا نبوده…
تاریکی مبهم حادٍث میشود…
پرده ی دل تاریک و چشم کم بینا به دفعتی نابینا…
اصلا فراموش میکنیم که هستیم؟ کجا هستیم؟ برای چه آمدهایم؟ هدفمان چیست؟ صبحمان شب میشود و شبمان صبح…
و نمیفهمیم و نمیفهمیم و نمیفهمیم.
تازه همیشه هم از روزگار طلبکاریم…
از والدین
از دوستان
از خدا
ازهمه
همه….
چمدان هارو بستیم و به فرودگاه امام رسیدیم…
همه، هم استرس داشتیم، هم یجورایی خوشحال بودیم….
استرس از این بابت که میدانستیم، احتمال خطرناک بودن ماجرا بسیار بالاست و شاید اتفاقی برایمان بیافتد؛ اما مگر طمع آن همه پول توانسته بود بیدارمان کند…
زور طمع به ترس و نگرانی ما میچربید.
ولی بین همه، من فشار و ترس بیشتری را تحمل میکردم؛ چرا که در یک مملکت غریبی که همراهانم زبان نمیدانستند و تمام مکالمات و مکاتبات را من انجام داده بودم، با خود میگفتم اگر اتفاقی قرار باشد برای کسی بیافتد قطعا نوک پیکان خود من هستم…
شما در حال خواندن داستان واقعی سغر به آفریقا هستید امیدوارم خوشتون اومده باشه…..
فریب خورده بودیم، فریب…
حاجی که با پلیس بازی تمام نقشه ها را چیده بود….
از ضبط صداها و لوکیشن ها و انجام سناریوهای پیچیده پلیسی که اصلا باورتان نمیشود و این طرح و برنامه های حاجی را فقط در فیلمهای هالیوودی می توان یافت…
رسیدیم ترکیه و با پرواز بعدی هفت ساعت طول کشید تا به پایتخت غنا (GHANA) آکرا رسیدیم….
ویلیامز بهم گفته بود، که به فرودگاه که رسیدید، فردی را میفرستم به استقبال شما، و شما از ورودی سیاسی بدون هیچگونه معطلی و بازرسی وارد خواهید شد… دقیقا همین اتفاق افتاد. همانجا بود که به برش و نفوذ سیستمی ویلیام ایمان آوردیم….مگر می شود بدون بازرسی از گیت فرودگاه کشوری پنج آدم معمولی را عبور داد؟
رسیدن به فرودگاه همانا و دیدن مردان قوی هیکل آفریقایی همان، و نفهمیدن هیچی برای من استاد زبان رعب آور بود…
واقعا ترسیده بودم، تا اینکه فرستاده ویلیامز که انگار کاملا شیرفهم شده بود و ما را می شناخت آمد و با کلی عزت و احترام ما پنج نفر را بدون هیچگونه بازرسی از گیت مهمانان ویژه عبور داد و سپس واکسن زدیم و ماشینی که دنیل هماهنگ کرده بود، جلوی درب فرودگاه ما را به هتل مورد نظر برد.
گفتم که با دنیل دیگر مثل دو تا دوست صمیمی بودیم، همینکه در هتل همدیگر را ملاقات کردیم کمی آروم شدم، بغلم کرده بود و رهایم نمیکرد. آخه دنیل منو فرشته نجات خودشو، کل ایل و تبارش میدید و من هم از شدت ترس مجبور بودم با دنیل که مدتها تصویری صحبت کرده بودیم و کل ماجرا را زیرو رو کرده بودیم راحت تر بودم.
ویلیامز هم که بوی کباب به دماغش خورده بود، روز بعد با ماشین آخرین سیستمش مثل یه جنتلمن واقعی به دیدن ما آمد، تا رئیس کمپانی (همان مرد تاسیساتی حاجی را) ببیند و مذاکراتی با ایشان داشته باشد….
عمار مرد تاسیساتی ما را به اتاق دیگر برد و کاملا آماده اش کرد. صورت سه تیغ، صاف و براق، سبیل کلفت عراقی، یک دست کت و شلوار مشکی قشنگ و کراوات. خودمم تعجب کردم از دیدن ابهتش، یاد عکسهای صدام حسین افتادم….
حالا باورتون نمیشه چجوری بهش زبان بدن و نحوه نشستن و اینهارو یاد می دادم…
بهش میگفتم: تو گاهی یه چیزی بگو وقتی باهات صحبت میکنه، من هر چی دلم بخواد ترجمه میکنم … مهم نیست تو چی میگی…. حالا فاز رئیس بودنش هم این وسط برای ما داستان بود و گاهی وقت ها فکر می کرد که واقعا رئیس هست و دستوراتی را به عمار می داد و عمار هم کفری میشد.
ناگهان دیدیم که تلفن اتاق زنگ خورد، و گفتن شما مهمان دارید. اتاق را آماده کردیم و دیدیم ویلیام با رئیس شرکت زریک همراه هم آمده بودند برای ملاقات رئیس یه کمپانی بسیار بزرگ( همان دوست تاسیساتی ما). خوش آمد گویی کردیم و ویلیام و رئیس شرکت زریک آمدند داخل اتاق و نشستند، گفتیم چند لحظه منتظر بمانید تا آقای رئیس تشریف بیاورند ….
بعد از چند دقیقه، آقای رئیس با ابهت ما با عمار که نقش محافظ شخصی ایشان را بازی میکرد وارد اتاق شدند…
ویلیام و رئیس شرکت جلوی پای ایشان بلند شده و کم بود تا کمر خم شوند و ادای احترام کنند..
رئیس ما آموزشهای زبان بدن را خوب داشت پیاده میکرد و همه چی واقعی جلوه میکرد…..
یادتون نرفته که ویلیام، وکیل ما هنوز نمی دانست اینها تمام نقشه های ما و دنیل است و رئیس شرکتی در کار نیست…
به رئیس شرکتمان گفته بودم گاهی فقط زبانت بچرخد، عربی یا فارسی یه چیزایی بلغور کن بگو من خودم حرف میزنم…
کاری سخت ولی خنده دار بود. دیدار ده دقیقه ای طول نکشیده بود که به ویلیام گفتم رئیس با چین تماس تجاری دارد که نباید وقت ایشان را بگیریم و عمار رئیس ما را به اتاق دیگر برد و یه نفس راحتی کشیدم که گافی ندادهایم….
رئیس شرکت زریک گفت که وکیل شما آقای ویلیام تمام مقدمات را انجام دادهاند و کارها روی روال است، فقط چند روز کاری طول میکشد و سپس از شما دعوت میکنیم به شرکت تشریف بیاورید برای تحویل گرفتن پول….
چندین روز در هتل به شنا و تفریح و دیدن هر روزهی دنیل گذشت و از آمال و آرزوها صحبت میکردیم، کار را تمام شده می دانستیم….
از اینکه چگونه این حجم پول را از آفریقا به چین یا ایران انتقال دهیم و اینکه دنیل قرار بود همراه برادرش سهمشان را به آمریکا منتقل کنند و …..
هرگز در طول عمرم البته تا اون روز چنین فشار و استرسی را تحمل نکرده بودم و فقط لحظه شماری می کردم که ماجرا تمام شود…
تا اینکه ویلیامز خیلی عصبانی به هتل آمد و گفت حالا که تمام کارها رو کردهام، شرکت زریک برای تحویل دادن پول درخواست گواهی فوت حسین عمر را کرده است…
همه گیج شده بودیم …
گواهی فوت حسین عمر را از کجا بیاوریم….
ویلیام (WILLIAM)گفت که مشکل حادی نیست، دوستانم در دایره اموات آکرا (ACRA)اینکارو انجام میدهند، فقط باید چهار هزار دلار هزینه پرداخت کنیم…
حالا چهار هزار دلار از کجا بیاوریم؟ کل پول گروه ما شیش هزار دلار بود، که کمی خرج کرده بودیم و الباقی را هم برای ماندن در آنجا و برگشت به ایران نیاز داشتیم…
هر کسی یه جوری از زیر فراهم کردن این پول فرار می کرد و حاجی گفت من می توانم بگویم دوستانم از چین حواله بزنند، اما چند هفته طول میکشد و از این حرفها….
دقیقا جایی بود که داشت شکست سنگین مالی دکتر؛ برای دومین بار در زندگی اش شکل می گرفت و دکتر خدابیامرز آگاه نبود….
سادگی، حماقت و صداقت بیش از حد آدمی را به نابودی میکشاند…
دکتری که جز تحصیل و تدریس و تحقیق کار دیگری در عمرش نکرده بود، همه را چون خود میپنداشت….
گفتم بسیار خوب، من دوستی عزیز در کانادا دارم، به یک تماس چهار هزار دلار به پاسپورت من انتقال داد و پول را فراهم کردم. دوستان گفتند کاشان سهم خودمان را پرداخت میکنیم و هنوز است که دریافت میکنم….
با دنیل به بانک رفتیم و چهار هزار دلار را به پول بی ارزش آکرا که تبدیل کردیم، یه کیف پر از پول شد…
ادامه ماجرا را هفته بعد براتون می نویسم…..
دکتر تمام تجربه، تخصص و دانش خود را جمع کرده و با تمام وجود در حال فعالیت برای کاری ماندگار و بسیار بزرگ در کنار دوستانش در هلدینگ نــا میباشد…
لذا کمی صبور باشید فریب نخورید ساده نباشید و داستان کتاب بهای آگاهی را دنبال کنید که این تازه کوچکترین اتفاق در زندگی پر فرازو نشیب دکتر است
دکتری که در ۳۶ سالگی میگوید انگار ۳۶۰ سال عمر کرده ام و حوادث زندگی به من دهها مدرک دکترا داده است….