ماجرای پول از این قرار بود که یکی از ثروتمندان و صاحبان نفوذ عراق به نام حسین عمر که اتفاقا از دوستان نزدیک شخص رئیس جمهور وقت عراق نوری المالکی بوده است.
در حمله هوایی سال ۲۰۱۱ آمریکا به عراق کشته میشود.
حسین عمر تاجر الماس و جواهرات در کشورهای آفریقایی به خصوص غنا بوده است و در خارج از کشور به غیر از سیستم مرسوم بانکی، صندوقهای اماناتی وجود دارند که هر نوع کالایی را برای افراد نگهداری و محافظت میکنند.
از گفته های دنیل چنین برداشت می شد که امکان گذاشتن این حجم پول در بانک برای آقای حسین عمر کار معقولی نبوده است
و ایشان طبق روال همیشگی خود بعد از انجام آخرین معامله در غنا، دلار دریافتی را به شرکت امنیتی زریک(zeric) می سپارد و به عراق باز میگردد.
حملات آمریکا که آغاز میشود ایشان در بمباران های هوای به همراه اعضای خانواده اش کشته میشوند و کسی تا چند سال سراغ شرکت زریک برای دریافت یا جابجایی پول نمی رود.
من هم مثل شما این داستانهارو میشنیدم و میخندیم….
اصلا برام تفریح مکالمه زبان با یه لهجه متفاوت انگلیسی بود….
داشتم از زبان لذت میبردم…
چون تا ایمیلهای مشابهی رو دریافت میکردم، در نطفه بلاک میکردم و توجه نمیکردم.
شما داستان واقعی سفر به آفریقا را می خوانید …..
و از طرفی هم دوستان ایرانی که قابل احترام بودند، پیگیر ماجرا بودند و بعید می دانستم با تجربه ای که دارند قرار باشد دامی در میان باشد.
به دنیل گفتم: خواب حسین عمر این حجم پول گذاشته نزد شرکت امنیتی زریک،
خودش هم که از دنیا رفته،
تو این وسط چیکاره ای؟
تو از کجا فهمیدی که مرده؟
نقش ما چیه؟
برنامه از چه قراره؟
و هزارتا سوال دیگه که هر روز توی سرم می چرخید و باید از همه ی جوانب امر آگاه می شدم، تا اتفاقی برای خودم و دوستان ایرانی نیافته…
اینها سوالاتی بودند که به مدت یکماه، روزی حداقل دو ساعت گفتگوی واتساپی من از دنیل میپرسیدم. کار به جایی رسیده بود که از لحظه به لحظه هم خبر داشتیم.
و من تمام خانواده اش, مکان دقیق روستای محل تولدش, برادرش و هرچیزی که از تصور شما خارج است رو می دانستم. خیر سرم دکتر رضازائه بودم، بچه که نبودم…
اینگونه بود که کم کم به همراه دوستان ایرانی داشتیم به اصل وجود قضیه ایمان پیدا میکردیم.
شیطان چه رقصی میکرد….
یکی از مهمترین سوالاتی که از دنیل پرسیدم این بود که تو آخه چگونه می خواهی این همه پول را از شرکت زریک خارج کنی؟
اصلا تو چکاره ای؟
به ما چه نیازی داری؟
دنیل که خودش یکی از افسران امنیتی شرکت زریک بود بعد از سکته مغزی مسئول ارشد امنیتی شرکت چند روزی جایگزین ایشان می شود و به عبارتی سرپرستی واحد امنیت شرکت در غنا روا به عهده می گیرد….
همان روز اول کاریش وقتی وارد دفتر رئیس خودش میشه با سند مالکیت حسین عمر داخل کشوی میز اونجا مواجه میشه.
آخه این اسناد دست رئیسش چیکار میکرده؟
طبق قانون شرکت زریک دارنده سندهای صادره از شرکت مالک پول یا کالای به امانت گذاشته نزد شرکت می باشند. و دنیل که سالها آونجا کار کرده بود این مسایل را خوب می دانست.
موضوع براش عجیب بوده ولی هنوز فکر می کرده رئیسش حالش خوب میشه و برمی گرده.
یکماهی از سکته رئیس میگذره و خبری از حضور مجددش تو شرکت نمیشه…
یروز تصمیم میگیره به عیادت ریسش بره و اونجا میبینه که رئیس دیگه اصلا توانایی تکلم و راه رفتن نداره؛ حالش اصلا خوب نبوده…
فقط یه جورایی به سختی به دنیل می فهمونه که سند داخل کشوی میز مال حسین عمر هست. حواست جمع باشه، هر وقت اومد بهش بده….
رئیس به دنیل می فهمونه که رفاقت نزدیکی با شخص حسین عمر داشته و سر اعتمادی که به ایشان داشته، هیچوقت اسنادو با خودش جابجا نمیکرده
و طبق عادت همیشگی؛ گرچه خلاف قانون شرکت بوده؛ صرفا برای شخص حسین عمر؛ که از دوستان صمیمی نوری المالکی رئیس جمهور وقت عراق بوده, اسنادشو نگهداری میکرده….
دنیل هنوز به فکر این توطئه شیطانی نیافتاده
سه سال می گذره تا اینکه نه حسین عمر پیداش میشه برای گرفتن سند پولش و نه هیچ یک از اقوامش….
رئیس هم دار فانی وداع می کنه و دنیل می ماند و یک سند بسیار معتبر و گرانبها….
پول است پول، اون هم نه یه قرون دوزار، یه صندوق پر از دلار که دنیل هر روز او صندوق پر از پول رو که خاک می خورده مییده و آهی از ته دل می کشیده…
دقیقا همینجاست که شیطان رقص خودشو آغاز کرد…
رئیس که مرده…
فقط میمونه اینکه یه آماری از حسین عمر بگیره
اون هم تو عراقی که به تصرف آمریکا درآمده بود و اوضاع خوبی نداشت….
به هر شکل ممکن یکسال طول میکشه تا دنیل با تحقیقاتش بفهمه که نه دیگه حسین عمری وجود داره و نه بستگانش؛ و همشون تو یه حمله هوایی کشته شدند…
دنیل که چند سال نگاهش به به این سند بوده و هزارجور فکر برای خارج کردن پول از شرکت ریخته بود، دست به کار میشه….
یه نقشه کامل می ریزه و تمام جوانب کارو در نظر میگیره و شروع میکنه به فکر کثیف خارج کردن پول از شرکت و نجات خودشو کل ایل و تبارش از فقر و فلاکت و بدبختی….
ماجرارو با برادرش در میان میزاره…..
و میگه باید یه عراقی پیدا کنیم؛ که خودشو از بستگان حسین عمر معرفی کنه و چون طبق قانون شرکت سند دستش هست، پول را از شرکت خارج می کنیم…
به همین راحتی
برادرش بهش میگه تو یکی از نمایشگاه های بین المللی که حاج حسین و مهندس هم اونجا بودن با هم آشنا شدن و حاج حسین کارت شرکت خودشو به برادر دنیل داده بوده…
به دنیل میگه حاجی حسین آدم معتبر و مطمعنی هست و ما تو یکی از نمایشگاه های صنعتی چین یا مالزی با هم گپ و گفتی داشته ایم….
کارت را پیدا میکنه و تحویل دنیل میده و ماجرای طرف ایرانی تازه شروع میشه….
یه ایمیل از طرف دنیل با شرح ماجرا برای مهندس میاد و مهندس ذهنش درگیر میشه و داستان را به حاجی حسین میگه…..
میگه که برادر فلانی که تو نمایشگاه دیدیم و کارت بهش دادیم یه ایمیل با این مضمون زده: که پولی هستو؛ بیا برداریمو و از این حرفا……
مهندس ابتدا جدی نمیگیره داستانو، تا اینکه دنیل پیگیر موضوع میشه و اینا میافتن دنبال پیدا کردن یه مترجم…
بحث کلی دلار وسط بوده…
مگه میشه به این راحتی ازش گذشت؟
حتی تو خواب دیدنشم قشنگه…..
با چند تا مترجم مبتدی از ماجرا سر در میارن، تا از طرف یکی از شاگردهای خصوصی من که اتفاقا خودش هم رئیس یه شرکت فرش می باشد، ارتباطشون با من برقرار میشه….
و دکتر خدابیامرز گرفتاریاش شروع میشه…..
یادتون نرفته که…
هنوز کاشانیم و در حال کنکاش ماجرا…
ماجرای سفر به آفریقا را دنبال کنید….