ترس و وحشت سلول به سلول وجودم را فراگرفته بود…
ده مرد سیاه چرده ی قوی هیکل مسلح به شات گان ما را حلقه زده و نشانه گرفته بودند…
با خودم میگفتم در آفریقا چیکار میکنم، از شدت استرس زبانم بند آمده بود، بعید میدانستم زنده به ایران باز گردم…
صحبت از چندین میلیون دلار پول نقد بود و بازیی که به عنوان مترجم گروه سرمایه گذار کاشانی وارد آن شده بودم. (مستندات پول و بقیه تصاویر نیز منتشر خواهد شد)
الان از آن معامله به عنوان معامله شیطان یاد میکنم.
همه چیز از یک معرفی ساده و یک کلاس خصوصی زبان شروع شد و قراری که در کافه خودم ساعت نه شب، با پنج نفری که چندین بار قرارم را کنسل کرده بودم برگزار شد.
از اینکه فوریت کارشان را درک نکرده بودم و قرارها را کنسل کرده بودم گله مند بودند.
نه دیده بودم شان و نه می شناختم شان
کافه ام شلوغ بود و طبق معمول وارد کافه که می شدم باید با همه احوالپرسی میکردم،
هنوز فضای هیچ کافه ای را چون کافه خودم دوست ندارم، بوی چوب و قهوه واقعا اعتیادآور بود… همه چیز را با ذهن خودمان ساخته بودیم چوب بودو چوب بودو بالبهای آویز با نور زرد؛ فضایی گرم و دلنشین…
کم کم داشتم به ثبات میرسیدم…
با خودم میگفتم از دانشگاه که برمیگردم میروم کافه با دانشجویانم گپی میزنم قهوه ای مینوشم و از ساخته هایم لذت میبرم… دیگر بس است کارآفرینی و تدریس و…
نمیدانستم که همان کافه نه تنها پایان راه و ابتدای آرامش نیست بلکه آغاز تلاطم و تشویش است.
به همین سادگی…
دور میز نشستیم حاجی گفت: آقای دکتر خیلی نمی خواهیم وقت شمارو بگیریم ما فقط یک تماس با آفریقا داریم اگر شما محبت کنید با طرف معامله ما تلفنی صحبت کنید….
خیلی بدون مقدمه تماس صوتی از طریق واتساپ برقرار شد و ده دقیقه ای با طرف حرف زدیم و نهایتاً گوشی را دادم خدمت حاجی….
پیامی بین آنها بصورت متن ارسال و دریافت شد…
داشتم خداحافظی میکردم که حاجی گفت ما که هنوز حرف نزدیم، بشین آقای دکتر باهات چند کلمه حرف بزنیم….
براشون قهوه سفارش دادم و نشستیم به صحبت…
گفتم حاجی کارتون که انجام شد پیامتونو هم که دادم به طرف آفریقایی…
من سرگشته هنوز از شکست های بیزنس های قبلی رها نشده و گرفتار کلی کلاس خصوصی و تدریس دانشگاهی و…..
روی مدار صفر درجه خودم رو آروم میدیدم ولی ای دل غافل….
حاجی خیلی سریع پیشنهاد وسوسه کننده ای داد و همون شب ماجرای معامله شیطان شروع شد…
گفت: دکتر، ما برای واردات ماشین آلات باید بریم کشور غنا، شما به عنوان مترجم دنبال ما بیا، هزینه سفر و همه چی با ما، اضافه بر اون حقوق هر چند روز هم که پیش ما باشی رو پرداخت میکنیم؛ اصلا هر چی شما بگی قبوله، چون چندین نفر دیگه هم با طرف آفریقایی صحبت کردن اما نتوستن مثل شما ارتباط بگیرن…
من هم از همه جا بیخبر مثل همیشه که روی هیچ کسی را زمین نمی انداختم، یه حساب سرانگشتی کردم و با خودم گفتم اتفاقا بد نیست… آفریقارو هم که ندیدم… میرم هم همه چی برام رایگان، تازه کلی دستمزد هم میگیرم و یه تجربه خوب هم به دست میارم.
شما بودی قبول نمیکردی؟؟؟
هنوز قهوه رو نخورده بودند که اوکی دادم و گفتم باشه؛ همه چی با شما، روزی یک و نیم میلیون هم دستمزد میگیرم و میام..
کار شروع شد…..
گفتم خواب من باید چیکار کنم؟
گفتند شما فقط ارتباطاتتو با دانیل(DANIEL) ادامه بده; ببین موانع کار کجاست و مقدمات سفرو آماده کن….
هر وقت برنامه سفر هماهنگ شد همه با هم میریم آفریقا…
از هم خداحافظی کردیم و رفتیم
من ماندم و شماره واتساپ دانیل
دیگه به مدت یک ماه کار من شده بود روزی دو ساعت تماس و گفتگو با دانیل و نقشه ریزی برای معامله شیطان و سفر به آفریقا…
البته دو هفته از ارتباطمون نگذشته بود که متوجه شدم، داستان اصلا واردات ماشین آلات به ایران نیست. داستان بحث ادعای مالکیت چندین میلیون دلار پول نقد است که دانیل به کمک طرف ایرانی میخواهد از شرکت امنیتی و سپرده گذاری زریک (ZERIC) خارج کند…
برای همینه که اسم این معامله رو گذاشتم معامله شیطان.
دیگه با دانیل رفیق صمیمی شده بودم
عکس های خانوادگی برام میفرستاد، با همسرش تصویری صحبت میکردم، بچه هاشو میدیدم و کامل از شرایط زندگیش مطلع شده بودم…
اختلاف ساعت ایران آفریقا باعث شده بود که دانیل هر روز صبح قبل از رفتن به سر کار با من تماس میگرفت و صحبتمان تا دو نیمه شب به وقت ما طول میکشید…
خوب که متوجه شدم ماجرا از چه قراره و ما قراره بجای واردات و انجام یه کار رسمی و قانونی؛ برای یک اقدام غیر قانونی به آفریقا سفر کنیم از حاجی خواستم با مهندس و عمار بیان دفتر…
بهشون گفتم دوستان ماجرا از این قراره،
اونی که شما میگفتین نیست.
من نیستم…
یعنی میترسم…
یعنی خطرناکه…
یعنی من اصلا اینکاره نیستم…
میریم افریقا یه کشور غریب نابود میشیم و بر هم نمیگردیم…
از ما گفتن و از اینا انکار
چون اینا خودشون از اول میدونستن ماجرا از چه قراره…
و با زبان اینکه ما به چین و خیلی کشورهای دیگه صادرات و واردات داریم، منم به ماجرا ورود پیدا کرده بودم…
از یه طرف درگیر رویا پردازی های دانیل بودم و از طرفی درگیر صحبتهای شیرین حاجی که میگفت: دکتر پول دزدی که نیست، صاحب پول تو حمله آمریکا به عراق از دنیا رفته، اگه ما ادعای این پول نکنیم، شرکت زریک طبق قانون داخلی خودش که کسی اگر ده سال سراغ داراییش نره اونو تصاحب میکنه، میریم این پول میاریم و کلی کار خیر باهاش میکنیم و…… از حاجی اصرار و از من انکار…. از دانیل اصرار و از من انکار…. تا اینکه حاجی پیشنهادو سنگینتر کرد و گفت دکتر شریک باش با ما. چون هم دانیل و هم حاجی میدونستن بدون تسلط زبانی من اونم با این بلک افریکن ها هیچ کاری نمیتونن انجام بدن…
شیطان چه رقصی میکرد….
پیشنهاد بسیار سنگین و وسوسه کننده بود…
قبول کردم
متاسفانه یا خوشبختانه
ماجرای پول از این قرار بود که….