خاطره ی تاریک
بر دلم افتاده است و همی بزرگ
در سرم دردی فتاده است که نگو
همه ام بغض است و گریه
کائناتی است که آوار شده انگار
لاله گلی واژگون شده
قلب گلگونش
از من خون شده
خاطره ای که تاریک است
شهد عسلی
که به زهر تشبیه است
نخوانده بودم به کتابی
که سیاه می شود سپیدی گاهی
که تلخ میشود کام دلداری
نگفته بودم آن م آگاهی
که چراغ خانه سوخت میشود گاهی
بارالها! تو که خود آگاهی
از سر درونم
خواب نبود که مرا می آمد
کاش می آمد سرم
هر چه ،باید جز آن غفلت مرگبار
دیدگاه